کیمیاکیمیا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره
کمندکمند، تا این لحظه: 8 سال و 17 روز سن داره

دختر یلدا

بدون عنوان

  جمعه 23 دی ماه 1390 : برای دوروز تعطیلی برنامه ریزی کرده بودم البته بیشتر برای کارهای خودم چون خونه تکونیها نزدیک بود و من نزدیک عید سرکار سرم خیلی شلوغ میشه برای همین تصمیم گرفتم توی ر تعطیلی کمی از کارهای منزل را انجام بدم . خلاصه صبح که از خواب بیدار شدم کیمیا خاتون خواب بود اون روز نزر کوچکی داشتم که سبزی خریده بودیم البته بابام زحمتش را کشیده بود مامانی هم تمیزشون کرده بود ومن فقط باید می شستمشون و خردشون میکردم رفتم توی حیاط و با اب سرد سبزیها را شستم تا کمی سبزیها سر زنده تر باشند هوا خیلی خوب بود توی حیاط مشغول تمیز کاری بودم که صدای از بالای بالکن گفت : مامان   و خندید   بله  خاتون بیدار...
29 دی 1390

کیمیا و شیطنتهاش

          جمعه 17 دی ماه سال 90 قرار گذاشته بودیم با عمه مینا و مامان صدیق بریم خونه ننه ( مادربزرگ ) ، خاتون صبح از خواب بیدار شدند اول خیلی خوشحال بود که من پیشش هستم وبعداز خوردن صیحانه چون هوا خوب بود قول پارک بهش دادم از قضا ترمزهای ماشین هم خراب بود و بابا سسن داشتند توی حیاط تنظیمشون میکردند .به کیمیا گفتم مامان بدو لباس بپوش تا بریم سریع رفت اتاق خاته مینا ( خاله مینا ) و لباسهاش را در آورد ولی پوشیدنش بابازی و خنده بود و یک تکه می پوشید ومی دوید می رفت و دوباره برمی گشت تا بالاخره لباسهاش را پوشید و رفتی توی حیاط دیدم هنوز بابا دست به ماشینه ، بهشون گفتم بابا ماشین درست نشد گفت کمی دی...
25 دی 1390

شیرین زبونیهای دختر

      خلاصه کیمیا از شیر گرفته شد ولی الهی بمیرم واقعا برای مادر سخت تر تا بچه ، بعضی موقعها میومد از رویلباس بو کرد و می گفت : مامان شیر  ولی زود می رفت اشکم در میومد یک شب خیلی گریه کردم جای خالیش توی بغلم خیلی در ناک بود با اینکه نیم متر ان طرفتر از من خوابیده بود ولی حس می کردم کیلومترها ازم دوره ، یاد خاطرات بچگیش و اولین شیر خوردنش و ذوق کردنهاش موقع شیر خوردن . بازی کردنهاش و...خیلی دلم تنگش شده بود وبا یاداوری اینا همش گریه کردموبا خودم گفتم هرچی بزرگتر میشه و وارد مرحله جدیدی از زندگیش میشه انگار از من دور میشه و وهم خوشحالم که بزرگ میشه وهم دلم برای بچگیهاش تنگ میشه همین الان که دارم می نویسم اش...
17 دی 1390

یک سلامی دوباره

    اول از همه کریسمس مبارک سلام خیلی وقت ، فرصت نوشتن را نداشتم و خیلی حرفها برای نوشتن دارم عکسهای تولد کیمیا خاتون را بعدا سر فرصت می زارم چند روزی که بابا امیر مریض شده و خدا خیلی بهمون رحم کرد و یک غده توی شکمش بود که خوشبختانه بعداز ازمایشات مختلف مشخص شد چیزی خاصی نیست و با عمل جراحی خارج کردند و این چند روز واقعا روزای بدی بود و هر موقع هم می خواستیم بریم دکتر کیمیا را هم با خودمون می بردیم و کیمیا تا دکتر بابا را معاینه میکرد تمام اتاق دکتر ر ا بررسی میکرد و یک روز هم  موبایل  دکتر زنگ زد و کیمیا می گفت : اقا دکتر زنگ و رفته بود پشت در اتاق معاینه تا دکتر  را صدا بزنه ووقتی باباش از ا...
17 دی 1390

از شیر گرفتن کیمیا

اولش تصمیم گرفتیم که وقتی بابا امیر اینجاست کیما ار از شیر بگیریم ولی دلم نیومد خیلی التماس میکرد برای شیر خوردن ،دوباره پشیمون شدم وگفتم تا بابا امیر رفت قشم برای امتحانتش از شیر میگرمش و الان در حال انجام پروژه از شیر گرفتنش هستم ، شیر پاستوریزه را فقط طعم دار اونهم فقط  شیر موز می خوره ، دوروزه شروع کردم وقتی خوابه طلب شیر میکنه با شیشه بهش شیر ساده پاستوریزه میدم و اونهم می خوره ، امیدوارم بتونم بدون هیچ مشکلی این طرح را به پایان برسونم . من و خانوادهام برای 7 بهمن بلیط بندرعباس گرفتیم بریم قشم بریم پیش بابا امیر ... چند تا از شیرینکایهای دخملی ... کیمیا به کلمه اب میگه  با&nb...
14 دی 1390

پروژه به اتمام رسید

    الان که دارم اینمطلب را می نویسم دو روزه خاتونم شیر نخورده و خوشحالم از اینکه از هیچ روشی استفاده نکردم مگر صحبت و دررو و به کار بردن فکر و درک ، و این را مدیون دختر گلم هستم که بیشترین کمک را او به من رسوند و وقتی بهش گفتم مامان هوا سرد و اگر من لباسم را بالا بزنم و به تو شیر بدهم سرما می خورم اون هم حرف من را می شنید و و می گفت خوب  و می رفت و بهش گفتم از این به بعد دیگه تو بزرگ شدی و از نظر قدی البته نشسته قد من شدی و( با دست سرهمامون را بهم میزد که یعنی هم قدیم ) و تو نباید شیر بخوری و هر موقع دلت شیر خواست من شیر را توی شیشه می کنم و تو بخور و او هم تمام حرفهام  را قبول کرد و به کمک ایشون دیگه شیر نخور...
14 دی 1390

تولد به روایت تصویر

  تولد خاتونم شب شهادت بود برای همین ما هم زیاد شلوغ نکردیم وفقط خانواده خودم و امیر بودند برای همین یک تولد کوچک و ساده برگزار کردیم و جای بچه بیشتر توی تولد خالی بود یعنی اصلا بچه نبود ولی خودمون و دخملی محفل را گرم کردیم     این جای پای کیمیای من توی سن 2 سالگی     این هم کارتهای دعوتی بود که مد نظر داشتم ولی به تعدا کم درست کردم ..... این هم پیام تبریک خودم به عسلم ، بابا امیر هم نوشت یادم رفت عکس بگیرم این هم تبریک مامان و بابا .... این هم شاهزاده من که به زور نشست تا یک عکس بگیریم .... آخ جون کادو ......
12 دی 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر یلدا می باشد